معنی وقت شناس

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

وقت شناس

گاه شناس جاور شناس اوام دان (صفت) کسی که زمان و موقع هر کاری را می شناسد موقع شناس موقع ناشناس وقت ناشناس: ((بسمع خواجه رسان ای ندیم وقت شناس بخلوتی که در اواجنبی صبا باشد. )) (حافظ)، عالم بعلم ساعات وفصول وازمنه. -3 منجم ستاره شناس، کسی که دم را غنیمت داند ابن الوقت: ((بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند بیک پیاله می صاف و صحبت صنمی)) (حافظ)


گاه شناس

(صفت) وقت شناس.


وقت

رچکار آوام اوام اوام خسک توم تومون تمن (گویش تبری) توم بسنجید با واژه های گاه کات (گویش کردی مهاباد)، واره هنگام (فصل موسم)، جاور (موقع حالت) (اسم) مقداری از زمان که برای امری فرض شده هنگام: ((بیت شعر بنایی است که ازکلام که ملازمت آن بضبط و اندیشه علی الخصوص در شب که اوان خلوت و وقت فراغ است. . . ))، عهد عصر: ((ای که در کوی خرابت مقامی داری جم وقت خودی ار دست بجامی داری. )) (حافظ)، فشل: ((وقت سخت گرم بود. ))، موقع مقام: ((محمود. . . به ایلگ خان. . . پیغام داد. . . تا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده. . . ))، الف - آن دقیقه که صوفی در تفکرات معنوی مستغرق شود. ب - زمان حال (میانه ماضی و مستقبل) . ج - واردی است از خداوند که بسالک پیوند و او را از گذشته و آینده غافل گرداند. )) یا وقت خوش. صفای وقت و مراد از آن وقت و شدت نوع تفکرات و دقایق تفکر است. یا آن وقت. آن هنگام آن زمان: ((. . . نخست بدفع قرا یوسف که درآن وقت بر عراق عرب مستولی گشته بود اشغال نماید. )) یا این وقت. این هنگام این زمان:. . . تا در این وقت که اشاره نافذ خداوند اعظم. . . نفاذ یافت. یا بدان وقت. در آن هنگام. یا بدین وقت. در این هنگام: تا بدن وقت زهر نوع شندی اشعار شعر نیکو شنو اکنون که فر از آمد گاه. (سنائی) یا به وقت. (صفت) بجا بموقع: ((. . . چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استعمال بوقت و در محل دست ندهد از منافع آن بی بهره د. )) یا پاره ای وقتها. بعض اوقات گاهی: ((پاره ای وقتها که همه بخوبی و خوشی نشسته بودند و صحبت پیش می مد سر بطرف آسمان بلند میکرد و از ته دل ندا میداد. . . )) یا در وقت. فورا فی الحال: ((امیر مسعود. . . بدین خبر سخت دل مشغول شد و در وقت صوب آن دید که سید عبد العزیز. . . را برسولی بغزنین فرستاد. . . )) یا در وقت. بهنگام بموقع: ((دیگر خاصیت ترازو آنست که در وقت و زن آن. . . قدر و رفعت او می افزاید. )) یا در وقت حاجت. هنگام لزوم. یا وقت و بی وقت. گاه و بیگاه: ((سید میران پیش از آن هم وقت و بی وقت چندین بار هیکل آراسته این نظامی کوچک را در همان حوالی دیده بود. )) یا وقت معلوم. هنگام معین، زمان مرگ، یا وقت نارک. هنگام باصفا. یا هر وقت. هر زمان هر موقع: ((حق همسایه سرای آنست که. . . بمواسات خویش هر وقت او زا از خود شاکر و آسوده داری. ))

لغت نامه دهخدا

وقت شناس

وقت شناس. [وَ ش ِ] (نف مرکب) وقت شناسنده. موقع شناس. (یادداشت مرحوم دهخدا). کسی که زمان و موقع هر کاری را می شناسد. مقابل وقت ناشناس و وقت نشناس:
به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت شناس
به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد.
حافظ.
|| عالم به علم ساعات و فصول و ازمنه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || منجم. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین). متنجم. ستاره شناس. هیوی. (ناظم الاطباء). عالم به علم هیأت. || کسی که دم را غنیمت داند. ابن الوقت. (فرهنگ فارسی معین):
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی.
حافظ.


وقت وقت

وقت وقت. [وَ وَ] (ق مرکب) گاه. گاه گاه. بعض اوقات. رجوع به ترکیبهای وقت شود.


شناس

شناس.[ش ِ] (اِمص) اسم مصدر و مصدر دوم غیرمستعمل شناختن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شناختن شود. || (نف مرخم) مخفف شناسنده. در کلمات مرکب بمعنی شناسنده آید. (فرهنگ فارسی معین). شناسنده و دریابنده وهمیشه بطور ترکیب استعمال میشود. (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
- آب شناس. آدم شناس. آلت شناس. اخترشناس. انجم شناس. انگل شناس. ایران شناس. ایزدشناس. بنده شناس. پرده شناس. پی شناس. جمجمه شناس. جنگل شناس. جواهرشناس. جوهرشناس. چوب شناس. حشره شناس. حقایق شناس. حق شناس. حقه شناس. حقیقت شناس. حیوان شناس. خاک شناس. خداشناس. خسروشناس. خطشناس. خودشناس. خون شناس. دریاشناس. دشمن شناس. دم شناس. دواشناس. راه شناس (بلد). رئیس شناس. ردشناس. روانشناس. روشناس. زمین شناس. زیرک شناس. سبک شناس. ستاره شناس. سخن شناس. سرشناس. سکه شناس. سنگ شناس. شاه شناس. شرق شناس. شعرشناس. طبیعت شناس. طریقت شناس. عرب شناس. عنصرشناس. فراست شناس. قاروره شناس. قافیه شناس. قبیله شناس. قیافه شناس. کارشناس. کتاب شناس. گاه شناس. گوهرشناس. گیتی شناس. لشکرشناس. مردم شناس. مصالح شناس. معدن شناس. معنی شناس. منازل شناس. منت شناس. منزل شناس. موسیقی شناس. موقعشناس. میکرب شناس. نان شناس. نبات شناس. نبض شناس. نمک شناس. نیکی شناس. وقت شناس. هواشناس. هیئت شناس. یزدان شناس. یکی شناس.
|| (ص) آشنا: فلانی شناس است. (فرهنگ فارسی معین). آشنا. دوست (در تداول عامه ٔ خراسان). || (اِ) در کتب متقدمین پارسیان، شناس افاده ٔ معنی صفت معرفت می نماید، چنانکه صفات ثبوتیه را که عربی و مصطلح علما است پارسیان «شناسهای ایستا» ترجمه کرده اند، چه ایستا به معنی ایستاده و ثابت و غیرمتحرک است. (انجمن آرا) (آنندراج). || بیان و تفسیر و تعریف. (ناظم الاطباء).


وقت

وقت. [وَ] (ع اِ) هنگام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و آن مقداری است از روزگار و بیشتر در زمان گذشته به کار رود و جمع آن اوقات است. (منتهی الارب) (آنندراج). مقداری از زمانی که برای امری فرض شده. (فرهنگ فارسی معین). ساعت. فرصت. گاه. (یادداشت مرحوم دهخدا). زمان. (ناظم الاطباء). حین. (اقرب الموارد). مدت. (ناظم الاطباء):
وقت اندیشه دل او رزمجو
وقت ضربت می گریزد کوبه کو.
مولوی.
- امثال:
وقتی که می آید بده که می آید، وقتی که نمی آید بده که نمی پاید.
وقتی په په هست به به نیست، وقتی به به هست په په نیست.
وقتی که زنده بودم کاه و جوم ندادی، حالا که کار گذشته (دارم می میرم) توبره به سرم نهادی.
وقت خوردن قلچماقه وقت کار کردن چلاق.
وقت جنگ به کاهدان، وقت شادی به میدان.
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو.
مولوی.
وقت گل نی.
وقت گرفتن نادعلی هستند، وقت پس دادن مظهرالعجایب.
وقت مواجب سرهنگ است و وقت جنگ بنه پا.
وقت دریاب به هر کار که سودی نکند
نوشدارو که پس از مرگ به سهراب دهند.
؟
وقت خوردن خاله خواهرزاده را نمیشناسد.
وقت نورباران ما کور شدیم.
وقت گریه و زاری بروید خاله را بیارید
وقت نقل و نواله حالا نیست جای خاله.
وقت شادی درمیان و وقت جنگ اندر کنار.
؟ (از جامعالتمثیل).
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی.
حافظ.
وقتی که جیک جیک مستانت بود، یاد زمستانت بود؟
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کرّ و فرّ تیغش چون پیاز.
مولوی.
- آن وقت، آن هنگام. آن زمان: نخست به دفع قرایوسف که در آن وقت بر عراق مستولی گشته بود اشتغال نماید. (ظفرنامه ٔ یزدی چ امیرکبیر ج 2 ص 369).
- ابن الوقت. رجوع به وقت (اصطلاح صوفیه) شود.
- این وقت، این هنگام. این زمان: تا در این وقت که اشاره ٔ نافذ خداوند اعظم... نفاذ یافت. (اوصاف الاشراف ص 2).
- بدان وقت، در آن هنگام.
- بدین وقت، در این هنگام:
تا بدین وقت ز هر نوع شنیدی اشعار
شعر نیکو شنو اکنون که فرازآمد گاه.
سنایی.
- به وقت، به هنگام. (یادداشت مرحوم دهخدا):
امشب مگر به وقت نمیخواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس.
سعدی.
- || به جا. به موقع:
در این منزل به همت ساز بردار
در این پرده به وقت آواز بردار.
نظامی.
- بی وقت، نابه هنگام. نابه جا. نابه موقع. رجوع به بی وقت شود.
- پاره ای وقتها، بعض اوقات. گاهی: پاره ای وقتها که همه به خوبی و خوشی نشسته بودند و صحبت پیش می آمد سر به طرف آسمان بلند میکرد و از ته دل ندا میداد. (شوهر آهوخانم ص 74 از فرهنگ فارسی معین).
- خوشوقت، خوشحال. (ناظم الاطباء).
- دروقت، فوراً. فی الفور. (ناظم الاطباء). درحال. فی الحال. (یادداشت مرحوم دهخدا):
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم دروقت و زی وی گرایی.
زینبی.
امیرمسعود... بدین خبر سخت دل مشغول شد و دروقت صواب آن دید که سید عبدالعزیز... را به رسولی به غزنین فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 17).
به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت
چو بیرون آمدی دروقت یاد آیَدْت صد دستان.
ناصرخسرو.
- در وقت حاجت، هنگام لزوم.
- وقت برخاستن، رسیدن وقت. (آنندراج).
- وقت به هم برزدن، پریشان کردن. (آنندراج):
زلفین سیه خم به خم اندر زده ای باز
وقت من ِ شوریده به هم برزده ای باز.
سلمان (از آنندراج).
- وقت بینا، نگران وقت و هنگام. منتظر. (ناظم الاطباء).
- وقت بی وقت، پیوسته و دائماً و همیشه. (ناظم الاطباء). پیوسته و همیشه.
- وقت به وقت، گاه بگاه. (ناظم الاطباء).
- وقت تنگ، وقت نازک، فرصت بسیار کم. (آنندراج):
از اینکه بوسه به ما کم دهد نمی رنجم
گناه او چه بود، وقت آن دهان تنگ است.
رضی دانش (از آنندراج).
- وقت خواستن، طلب کردن تعیین وقت را. فرصت ملاقات خواستن.
- وقت خوش باد، جمله ای است که در مقام دعا گفته میشودبه معنی اینکه امید است اوقات به خوبی و خوشی بگذرد:
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است.
حافظ.
- وقت دادن، تعیین کردن وقت برای کسی تا در آن هنگام مطالب خود را بگوید.
- وقت داشتن، فرصت داشتن. مجال داشتن.
- وقت زور، کنایه از وقت کارزار و هنگام جنگ و جدال. (برهان) (از ناظم الاطباء).
- وقت شناس، شناسنده ٔ هنگام. موقعشناس.
- وقت شناسی.رجوع به این مدخل شود.
- وقت گذراندن، وقت تلف کردن. کشتن وقت. سوختن وقت.
- وقت گذرانی، تلف کردن وقت.
- وقت گرگ ومیش، کنایه از اول صبح که هنوز سیاهی در آسمان باشد. (آنندراج):
موی چون گردید گندم جو دگر هشیار شو
وقت گرگ ومیش صبح مرگ شد بیدار شو.
واعظ قزوینی (ازآنندراج).
- وقت مرگ، اجل. (ترجمان القرآن).
- وقت معلوم، هنگام معین. (ناظم الاطباء).
- || رستاخیز. قیامت.
- یوم وقت معلوم، روز رستاخیز. (ناظم الاطباء).
- وقت موقوت، هنگام معین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- وقت نازک، فرصت بسیار کم. (آنندراج).
- || هنگام باصفا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- وقت نهادن، تأجیل. توقیت. (تاج المصادر) (دهار). وقت معلوم کردن. وقت معین کردن.
- وقت و بی وقت، گاه و بیگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- وقت و ساعت، چیزی است از عالم گهریال که اوقات و ساعات روز و شب بدان معلوم کنند، و در عرف هند آن را گهریال فرنگی خوانند. (از آنندراج):
چو وقت و ساعت آن ساعت دماغم کوک میگردد
که میگیرم حساب دفتر لیل و نهار خود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- || اوقات معین و محدود: چشمه ٔ وقت و ساعت، هر چشمه ای که در روزها یا ساعات معینی آب دهد و سپس بازایستد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || وقت و هنگام:
فکرت این وقت و ساعتهای میناکار چند
جهد کن این وقت و ساعت تا به غفلت نگذرد.
واعظ قزوینی.
- وقت وقت، گاه گاه و گاهی و بعضی اوقات. (ناظم الاطباء):
وقت وقت ازبرای رفع گزند
تاختی سوی آن درخت بلند.
نظامی.
چنان وقت وقت آیدم مرگ پیش
که امّید بردارم از عمر خویش.
نظامی.
دلم میدهد وقت وقت این نوید
که حق شرم دارد ز موی سفید.
سعدی.
- وقتها، خیلی وقت و خیلی مدت و زمان بسیار. (ناظم الاطباء).
- وقت یاب، آنکه فرصت می یابد و موقع به دست می آورد. (ناظم الاطباء).
- وقت یافتن، فرصت یافتن. موقع به دست آوردن:
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت یابی این سخن اندر میان بگوی.
سعدی.
- هر وقت، هر زمان. هر موقع: حق همسایه ٔ سرای آن است که... به مواسات خویش هر وقت او را از خود شاکر و آسوده داری. (کشف الاسرار ج 2 ص 510 از فرهنگ فارسی معین).
|| عصر. عهد. (یادداشت مرحوم دهخدا):
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه ٔ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز.
سوزنی.
|| موقع. مقام: محدود... به ایلگ خان... پیغام داد... تا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده... (سلجوقنامه ٔ ظهیری چ خاور ص 11 از فرهنگ فارسی معین). || فصل: وقت سخت گرم بود. (هدایهالمتعلمین چ متینی ص 150 ازفرهنگ فارسی معین). || وقت حاضر. زمان حاضر. وقت عبارت است از حال تو در زمان حال که ارتباطی به گذشته و آینده ندارد. (تعریفات سید جرجانی). || (اصطلاح صوفیه) وقت را صوفیان بر سه معنی اطلاق کنند، اول بر وصفی که بر بنده غالب باشد مانند قبض یا بسط و حزن یا سرور و صوفی ابن الوقت هر جا که حالی موافق حال خود بیند بر صحت آن حکم کند و اگر برخلاف آن بیند آن را مختل داند و این وقت هم سالک را و هم غیرسالک را تواند بود. دوم بر حالی که برسبیل هجوم و مفاجات از غیب روی نماید و به غلبه تصرف سالک رااز حال خود بستاند و منقاد حکم خود گرداند و این وقت خاصه ٔ سالکان است و آنچه گفته اند الصوفی ابن وقته اشارت است به این وقت. سوم بر حالی که متوسط است میان ماضی و مستقبل، چنانکه گویند فلان صاحب وقت است یعنی اشتغال به اداء وظایف زمان حال و اهتمام به چیزی که اهم و اولی بود در آن زمان او را از تذکر ماضی و تفکر مستقبل مشغول میدارد و اوقات را ضایع نمیگذارد، چنانکه گفته اند: من ادرک وقته فوقته وقت و من ضیع وقته فوقته مقت اشارت بدین وقت است. (نفایس الفنون). وتهانوی در کشاف اصطلاحات الفنون گوید: آنچه بر عبد وارد میشود و در او تصرف میکند و او را به حکم خود میگرداند از ترس و غم و شادی و ازاینرو گفته اند: الوقت سیف قاطع، زیرا به حکم وقت کارها بریده میشود و ازاینرو گفته اند فلان به حکم وقت کار میکند، و در جامعالصنایع گوید: وقت حالی است که در سر بنده پدید آید و او را بدان حال آرام بود، وقتی باشد که عارف را سکون واجب بود و وقتی باشد که شکر واجب و وقتی شکایت و هم از این گویند که عارف ابن الوقت خود است یعنی چنانکه فرزند تابع پدر و مادر باشد عارف نیز ظاهراً و باطناً تابع وقت شود، و در شرح مثنوی گوید صوفی دو قسم است: ابن الوقت و آن است که تابع وقت باشد و وقت بر او غالب آید، و ابوالوقت و آن آن است که او بر وقت غالب باشد و ابن الحال و ابوالحال همچنین است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نزد اهل تحقیق امر حادث متوهمی است که آن متوقف بر حادث محقق باشد. آن حال وارده ٔ با سالک است، مثل توکل و تسلیم و رضا. رجوع به فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ص 628 شود.
- ابن الوقت، آنکه به مقتضای وقت کار کند و سابقه و لاحقه را اعتبار نکند. زمانه ساز.
- || آنکه از حاضر تمتع جوید بی نظری بر گذشته و آینده:
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق.
مولوی.
رجوع به ابن الوقت شود.
- وقت خوش گشتن، روزگار خوش گشتن: پدرش را وقت خوش گشت. (اسرارالتوحید).
|| اجل. مرگ. (یادداشت مرحوم دهخدا):
ای پادشاه وقت چو وقتت فرارسد
تو نیز با گدای محلت برابری.
سعدی.
- وقت معلوم، ساعت مرگ. (ناظم الاطباء).


گاه شناس

گاه شناس. [ش ِ] (نف مرکب) وقت شناس.

فرهنگ معین

وقت شناس

موقع شناس. مق وقت ناشناس، عالم به علم ساعات و فصول و ازمنه، منجم، ستاره - شناس، کسی که دم را غنیمت داند، ابن وقت. [خوانش: (~. ش) [ع - فا.] (ص فا.)]

حل جدول

وقت شناس

موقع شناس


موقع شناس

وقت شناس

فارسی به عربی

وقت شناس

حریص


وقت

ساعه، فتره، وقت، إبَّانَ (فی إبَّانِ)

فارسی به ایتالیایی

عربی به فارسی

وقت

وقت , زمان , گاه , فرصت , مجال , زمانه , ایام , روزگار , مد روز , عهد , مدت , وقت معین کردن , متقارن ساختن , مرور زمان را ثبت کردن , زمانی , موقعی , ساعتی

معادل ابجد

وقت شناس

917

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری